لذت تنهاییــــــــــــــــ
توجه : مطالب این وبلاگ هیچ ربطی به اسم وبلاگ ندارد :دی
|
رفته بودیم باغ رضوان (اصفهانیا میدونن کجاست) مامان و بابام با خالم رفتند سر قبر مادر بزرگم
منم رفتم سر قبر پدربزرگم ،
عاغا یه پسره بهش میومد 20 سالش باشه ، نشسته بود سر قبر مادرش...
میدونی چی میگفت ؟
داشت میخوند : خونه خوبه بوی ، مامانمو میده...
و گریه میکرد...
.
.
.
باورتون میشه؟
نظرات شما عزیزان: